معرفی وبلاگ
-وقتي كه بچه بودم هر شب دعا ميكردم كه خدا يك دوچرخه به من بدهد. بعد فهميدم كه اينطوري فايده ندارد. پس يك دوچرخه دزديدم و دعا كردم كه خدا مرا ببخشد. -هی با خود فکر می کنم ، چگونه است که ما ، در این سر دنیا ، عرق می ریزیم و وضع مان این است و آنها ، در آن سر دنیا ، عرق می خورند و وضع شان آن است! ... نمی دانم ، مشکل در نوع عرق است یا در نوع ریختن و خوردن. دکتر شریعتی
صفحه ها
دسته
Mahdi_witsful

آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 149135
تعداد نوشته ها : 209
تعداد نظرات : 255
Rss
طراح قالب
GraphistThem226
  • موفق ، به "نقطه ای " رسید که "صفر" نبود                                  
  • وقتی نشست ، نصیبش نشد جز "شکست"
  • به علت "نقص فنی" ، "ضربه فنی" شدم!
  • با "اضافه کاری " و "کار اضافی"   توان خود را به توان چند رساندم
  • با "کف زدن " برای دیگران چیزی از "کف" نمی دهی
  • به "مساحت فکر" بیفزاییم   تا به "مسافت عمر" افزوده شود
  • هرگز "دیر" نیست    چیزی "دور" نیست
  • افراد  "سازنده"    "ساز زندگی" می نوازند
  • ناامید   با پای خود از"پا درآمد"!
  • "خواستمان"را ، به "ساختمان" تبدیل کنیم
  • در "اتاق انتظار " ، منتظر "ملاقات" با موفقیت بود!
  • داشته ها را "ببین" ، خواسته ها را "بچین"
  • شکست خوردی آن را "هضم" کن تا "حذف" نشوی
  • دیروز "مقایسه بود    امروز "مسابقه"
  • گره مشکلات را "باز کنیم"    ساز نو آغاز کنیم
  • "نمرات" ما    حاصل "ثمرات" ما است
  • نباید "راحت باخت"    ولی باید "راحت باخت" را پذیرفت
  • وقتی "زمین خوردی"    باید چیزی "پیدا کنی"
  • "کور شده"    چون از مسیر "دور شده"
  • طوری اوج بگیر    که "موجی" تو را نگیرد
  • "خوشبخت" کسی است که مسوولیت "بدبختی" خود را می پذیرد
  • رسیدن به هدف "میسر" است اگر "اسیر مسیر" نشوی
  • چون امید را "پیش گرفت پیشی گرفت"
  • "شک" ، نصف "شکست"!
  • گاهی "همه" چیز را زیر پا می گذاریم تا به همه چیز برسیم
  • سه عادت ، سبب "سعادت" :تحول ، تعقل ، تحمل
  • "باخت گفت "بخت" یار نبود !
  • مهم این است که پس از "آتش سوزی"  امیدش  "نسوخته باشد"
  • "دست انداز ها" ، پله هایی برای "دست اندازی" به اهداف .
  • انتظار نداشته باش که همواره ، همه "همراه" ، و مسیر" هموار" باشد
  • قانون اول پرواز "بی پروا" بودن و بی پرو بال نبودن
  • به هزار و"بی دلیل" خود را "بی بدیل" میدانیم !
  • شانس خانه همه "در می زند" ولی به هوشیار "سر می زند" !
  • در زندگی  "درمانده ای"  یا  "فرمانده"  ؟
  • "همه روز در میان"   ، "جشن تحول "   باید گرفت
  • "شادم"  چون "اعتصاب عزا"  کردم !
  • وقتی که بازی را  "می بازی"  خود را "نبازی"
  • با "خودکوشی"  "رگ مرگ"  را زدم!
  • به  "احترام خود"  ، "از جا برخیز"
  • "بازیگوش"   "گوش بازی" ندارد
  • دست کم ، خود را دست کم نگیر !
  • "موفقیت"  ، کشف "موقعیت" 
 علی درویش
دسته ها : عشق-عرفان
پنج شنبه 1388/8/7 6:47

آموختی به من که در جریان زندگی ، گاه فقط باید رها بود .

گاهی باید غیر قابل تغییر ها را پذیرفت وحتی مهربی انتهای  خدا را برایشان سپاسگذار بود .بسیاری ازاوقات اتفاقات آن گونه نیستند که ما آرزو داریم ، اما درسها و آموختنی های زندگی در تمام لحظه های آن جاری است.آموختی به من که هرگز برای خواستن آنچه دلم می خواهد ، با تعصب به خدا اصرار نکنم ، چون برآنچه پشت هر واقعه پنهان است واقف نیستمو اطمینان به مهر بی حد خداوند را مثل واقعیتی جاویدان در قلبم نشاندی . در سختی ها ودشواری تحمل ناخواستنی های ناخوانده به من آموختی که مصائب را میانبری است که مرا به خدا نزدیکتر میکند ،پس همواره به همه سختی اش می ارزد ودوست داشتنی است ،چرا که من به جاودانه ترین نیروی پر مهر کاینات وصل می کند.دریافتم سختی ها لازمه تجارب ارزشمندند، فقط باید به دنبال درسی باشم که در دل این سختی ها ، برای رشد وعبور از تنگی لباس قدیمی ام ضروری است.آموختی به من که برای عبور از کوتاهی پله قبلی ،باید سختی صعود را تحمل کنم و شوق بزرگتر شدن را بیش از قناعت به کوچک ماندن دوست بدارم.روزهای سختی بود ،زیرا  آنچه را که از آن می نویسم یک شبه نیاموختم ، خوب یادم هست، بی تابی و بی قراری هایم را ، اشک ها و راز و نیازهایم را ،ابهام وآشفتگی هایم را .چه روزهایی بود ،غرق امید بودم و آرزو ، چه دیر می گذشت ، وقتی در انتظار بودم و نمی دانستم چه پیش می آید.ابهام بود و دلواپسی از دست دادن رویایی شیرین.فکر می کردم رسیدن به آرزویم رسیدن به همه چیز است .حساب های دو دوتای آن روزهای من ،همیشه چهارتا می شد.اما امروز خوب میدانم چشم های من برای دیدن بزرگی دنیا چه کوچک بود .چیزهایی که می دیدم ، در برابر آنچه نمی دیدم ، یا قادر به دیدنش نبودم چه ناچیز بود.آن روزها ، این را نمی دانستم،انگار زمان فاصله ای بود ، که باید برای دانستنش طی می شد.آن روزها گذشت، هر چند به کندی ، این روزها نیز می گذرد و چقدر شاکرم در بی قراری آن روزها ،یک چیز را هرگز گم نکردم اینکه در کنار هر دعا این را نیز از خدا بخواهم ، که آرزوهایی از آرزوهایم را برآورد ، که صلاحم در برآورده شدنشان باشد، هر چند بر من و شکیبایی ام سخت بگذرد.آرزوی آن روزهای من بر باد رفت ،آرزویی که بی صبرانه ، مشتاق رسیدنش بودم ، اما سعادت بی انتهای نرسیدن به آن آرزو ،مدیون این بر باد رفتن است.و پروردگارم در ازای آن ،به من چیزی بخشید که تمام ثانیه هایم ، تا امتداد بی نهایت پر شد،ازشکر برباد رفته ها.به او اعتقاددارم بیش از هر کس و هر چیز دیگری .واین گونه اعتقاد داشتن را تو به من آموختی .آموختی به من که خداوند بندگانش را بیش از آنچه می توانم تصور کنم ،دوست دارد،و هرگز برای بندگانش چیزی کمتر از عالی ترین نمی خواهد.آموختی به من که هر وقت به خدا اعتماد کنم ،بی قراری هایم به شکیبایی می ارزد.مصلحتی در پشتیبانی خدا نهفته است،گاه با صبر و انتظار هویدا می شود و گاه برای همیشه از نظر پوشیده است.اما به طور مسلم در دل آنچه خدا می خواهد همواره مصلحتی نهفته است،که درک نکردن و ندانستن آن دلیل بر نبودنش نیست.و حالا که پس از گذشت سالها پشت سرم می نگرم،وقتی چیزی از خدا می خواهم و مستجاب نمی شود ،در بر باد رفته هایم ،جای پای او را می بینم ،زیرا از بخشندگی و توانایی بی انتهای خدایم به دور است که چیزی بخواهم و بتواند وبه صلاحم باشد و دوستم بدارد و بر من نبخشد؟!؟که محال است.ودر این هنگام ،در خلوت دو نفره مان ،برباد رفته ها را شکر می گویم،هر چند این هرگز آسان نیست.اما امروز می دانم وقتی رسیدن به آرزویی را بعد از خواستن از خدا ،از دست مید هم شاید به این دلیل است که یا رویایم کوچکتر از استحقاق من است،پس باید صبور باشم و رویایی بهتر برگزینم ویا باید از آنچه پشت این رویای نارسیده ،می تواند به ضررم باشد بترسم وبرحذر باشم.آموختی به من که در عمیق ترین درد ها،رو به کسی کنم که نزدیکترین است وسر بر دامن مهر او گذارم.تنها کسی که شایسته تکیه کردن بی دغدغه است ،امین ومطمئن.آموختی به من،که دلواپسی ها،تا وقتی او را حس کنم ،بهانه ی زیبای دعوت او هستند از من ،پس چه کودکانه است ،اگر دلواپسی ها مرا برنجاند ، وقتی میتوانم به خاطر دعوتش به او نزدیکترشوم.آموختی به من ،آنچه با اصرار دلم می خواهدوبه خیال شادی پشتش به آن دلبستم،گاهی تنها سرابی است که از این سو آب می نماید،سرابی که می تواند گاهی عمیق تر از اقیانوس،زندگی ام را غرق فنا کند.بی باکانه رها کردن و بسیار سبکبال گشودن و پرواز را ،اندیشه رها شدن از بند خواسته ها ئ ناخواسته ها را ، تو به هدیه کردی.وآموختی به من که وقتی رها هستم،زندگی چه با شکوه است.وکسی همواره با من است که بسیار تواناتر از من قادر به گشودن گره های کور است.
دسته ها : عشق-عرفان
پنج شنبه 1388/8/7 6:41
دعوای حافظ، صائب و شهریار!

دعوایی که بین حافظ و صائب و شهریار بر سر “آن ترک شیرازی” اتفاق افتاده:

به قول حضرت حافظ:
ا
گر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را
به خال هندو اش بخشم سمرقند و بخارا را
...

و صائب در جواب می گوید:
هر آنکس چیز می بخشد، ز جان خویش می بخشد
نه چون حافظ که می بخشد سمرقند و بخارا را

اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را
به خال هندو اش بخشم سر و دست و تن و پا را
...

و شهریار در جواب می گوید:
هر آنکس چیز می بخشد بسان مرد می بخشد
نه چون صائب که می بخشد سر و دست و تن و پا را
سر و دست و تن و پا را به خاک گور می بخشند
نه بر آن ترک شیرازی که برده جمله دلها را

اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را
به خال هندو اش بخشم تمام روح و اجزا را
دسته ها : شعر
شنبه 1388/8/2 9:16
مردی و کاری!
من یک وقت زمان ریاست‌جمهورى، در شوراى عالى انقلاب فرهنگى جمله‌اى را از کتاب "سیاست‌نامه"ی خواجه نظام‌الملک نقل کردم. این کتاب، یکى از متون بسیار زیبا و فاخرِ ادبى ماست. با این‌که هفتصد، هشتصد سال از آن زمان مى‌گذرد- دوره‌ى سلطان سنجر یا ملکشاه- در عین ‌حال انصافاً مطالبش همچنان تازه است و انسان وقتى آن را مى‌خواند، لذت مى‌برد. به‌هرحال، یکى از توصیه‌هایى که به شاهِ زمان خودش مى‌کند، این است: "زنهار! مردى را دو کار مفرمایى؛ مردى و کارى!"
راست مى‌گوید؛ یک مرد، یک کار. البته خود خواجه نظام‌الملک ده تا کار داشته! ولى به قول سعدى:
جز به خردمند مفرما عمل             گرچه عمل کار خردمند نیست
خردمند مدیریت مى‌کند؛ اما عمل را به عهده‌ى دیگران مى‌گذارد. به‌هرحال، "مردى و کارى". به این نکته هم اهمیت بدهید؛ خیلى مهم است.
دیدار با رئیس و مدیران سازمان صدا و سیما
11/09/1383
دسته ها : خاطرات امام
شنبه 1388/8/2 9:13
هیبت سلطانى او را گرفت

من در دوران اختناق، استاد معروف عالى‏مقامى را مى‏شناختم که روى کفش شاه آن وقت -محمدرضا- افتاد! اساتید در صفى ایستاده بودند و محمدرضا از برابر آنها عبور می‌کرد و این شخص روى پاى او افتاد!

از این کارها می‌کردند، اما چه کسانى؟ تیمسارها. اما یک عالم، یک دانشمند، یک محقق -که واقعاً هم این آدم محقق است- فاضل، نام‏آور، نامدار، چه‏قدر تحقیقات، چه‏قدر کتاب، روى پاى او افتاد! شاگردهایش ملامت کردند: استاد، شما؟! آخر آن شخص که بى‏سواد است! عالم‏ جماعت کسى را قبول ندارد؛ سیاست برایش مسئله‌ای نیست؛ نگاه می‌کند ببیند چه کسى عالم است. اصلاً براى عالم، جاذبه و ارزشى بالاتر از علم نیست. بدترین فحش در محیط اهل علم، لقب «بى‏سوادى» است؛ هیچ فحشى از این بالاتر نیست؛ در همۀ محیطهاى علمى همین‏گونه است؛ آن وقت آن عالم روى پاى یک جاهل و قلدر افتاد! شاگردان و رفقایش ملامت کردند و او هم جوابى نداشت؛ گفت: هیبت سلطانى من را گرفت!

این عبارت، همان وقتها در محیط‌هاى دانشگاه که دوستان ما مى‏رفتند و مى‏آمدند، معروف شد و علما و دانشمندانِ آن وقت، به کسانى که هیبت سلطانى آنها را مى‏گیرد، و کسانى که جز هیبت علم چیزى آنها را نمى‏گیرد، تقسیم مى‏شدند! البته همان وقت هم دانشمندانى مثل همان آدم داشتیم که حتى با فقر مى‏ساختند، براى اینکه به سمت آنها نگاه نکنند؛ نه اینکه روى پایشان نیفتند، یا دستشان را نبوسند، یا تواضعشان نکنند؛ نه، اصلاً خودشان را بالاتر از این مى‏دانستند که به فکر آن دستگاه‌هاى جاهل و دور از معرفت بیفتند. زندگى پولى و مادى را اصلاً کم‏ارزش‏تر از این مى‏دانستند که خودشان را به آن آلوده کنند.
 
بیانات دیدار روسای دانشگاههای علوم پزشکی در اول آبان 1369
دسته ها : خاطرات امام
شنبه 1388/8/2 8:56
پنج سوال خطــــری!!


بر اساس یه تحقیق، ۵ سوال وجود داره که زنها بهتره از مردها نپرسند!
چون اگه جوابهاشون مبنی بر حقیقت داده بشه شر به پا میشه!!...

این ۵ سوال عبارتند از
:
-به چی فکر می کنی؟...
2-آیا دوستم داری؟...
3-آیا من چاقم؟...
4-به نظر تو ، اون دختره از من خوشگلتره؟...
5-اگه من بمیرم تو چیکار می کنی؟

برای مثال:
1-به چی فکر می‌کنی؟

جواب مورد نظر برای این سوال اینه: “عزیزم! از اینکه به فکر فرو رفته بودم متاسفم! داشتم به این فکر می‌کردم که تو چقدر زن خوب و دوست داشتنی و متفکر و با شعور و زیبایی هستی و من چقدر خوشبختم که با تو زندگی می کنم.“... البته این جواب هیچ ربطی به موضوع مورد فکر مرد نداره! چون مرد داشته به یکی از موارد زیر فکر می‌کرده:
الف) فوتبال
ب) بسکتبال
ج) چقدر تو چاقی!
ه) اگه تو بمیری پول بیمه ات رو چطوری خرج کنم؟
یه مرد در سال ۱۹۷۳ بهترین جواب رو به این سوال داده... اون گفته: “اگه می خواستم تو هم بدونی به جای فکر کردن، درباره‌ش حرف می‌زدم!“...


2-آیا دوستم داری؟
جواب مورد نظر این سوال “بله“ است! و مردهایی که محتاط‌ترند می‌تونن بگن: “بله عزیزم!“...
و جوابهای اشتباه عبارتند از:
الف) فکر کنم اینطور باشه!
ب) اگه بگم بله، احساس بهتری پیدا می‌کنی؟
ج) بستگی داره که منظورت از دوست داشتن چی باشه!
د) مگه مهمه؟!
ه) کی؟... من؟!


3-آیا من چاقم؟
واکنش صحیح و مردانه نسبت به این سوال اینه که با اعتماد به نفس و تاکید بگین “نه! البته که نه!“ و به سرعت اتاق رو ترک کنین!...
جوابهای اشتباه اینها هستند:
الف) نمی‌تونم بگم چاقی... اما لاغر هم نیستی!
ب) نسبت به چه کسی؟!
ج) یه کمی اضافه وزن بهت میاد!
د) من چاق‌تر از تو هم دیدم!
ه) ممکنه سوالت رو تکرار کنی؟ داشتم به بیمه‌ات فکر می‌کردم!

4-به نظر تو، اون دختره از من خوشگلتره؟
“اون دختره“ در اینجا می‌تونه نامزد قبلی یا یه عابر که از فرط زل زدن به اون تصادف کردین و یا هنرپیشه یه فیلم باشه... در هر حال جواب درست اینه که: “نه! تو خوشگلتری!“...
جوابهای غلط عبارتند از:
الف) خوشگلتر که نه... اما به نحو دیگه‌ای خوشگله!
ب) نمی‌دونم اینجور موارد رو چطوری می‌سنجند!
ج) بله! اما مطمئنم تو شخصیت بهتری داری!
د) فقط از این بابت که اون جوونتر از توست!
ه) ممکنه سوالت رو تکرار کنی؟ داشتم راجع به رژیم لاغریت فکر می‌کردم!

5-اگه من بمیرم تو چیکار می‌کنی؟

جواب صحیح: “آه عزیزترینم! در حادثه اجتناب ناپذیر فقدان تو، زندگی برام متوقف میشه و ترجیح میدم خودمو زیر چرخ اولین کامیونی که رد میشه بندازم!“...
این سوال، همونطور که توی گفتگوی زیر می‌بینین، ممکنه از سوالهای دیگه طوفانی‌تر باشه!...
زن: عزیزم... اگه من بمیرم تو چیکار می‌کنی؟
مرد: عزیزم! چرا این سوالو می‌پرسی؟ این سوال منو نگران می‌کنه!
زن: آیا دوباره ازدواج می کنی؟
مرد: البته که نه عزیزم!
زن: مگه دوست نداری متاهل باشی؟
مرد: معلومه که دوست دارم!
زن: پس چرا دوباره ازدواج نمی‌کنی؟
مرد: خیلی خب! ازدواج می‌کنم!
زن (با لحن رنجیده): پس ازدواج می‌کنی؟
مرد: بله!
زن (بعد از مدتی سکوت): آیا باهاش توی همین خونه زندگی می‌کنی؟
مرد: خب بله! فکر کنم همین کار رو بکنم!
زن (با ناراحتی): بهش اجازه میدی لباسهای منو بپوشه؟
مرد: اگه اینطور بخواد خب بله!
زن (با سردی): واقعا“؟ لابد عکسهای منو هم می‌کنی و عکسهای اونو به دیوار می‌زنی!
مرد: بله! این کار به نظرم کار درستی میاد!
زن (در حالی که این پا و اون پا می کنه): پس اینطور... حتما“ بهش اجازه میدی با چوب گلف من هم بازی کنه!
مرد: البته که نه عزیزم! چون اون چپ دسته !!!!!

دسته ها : طنز
جمعه 1388/8/1 17:6
گفتگوی یک سوسک با خدا

گفت: کسی دوستم ندارد. می دانی که چه قدر سخت است، این که کسی دوستت نداشته باشد؟ تو برای دوست داشتن بود که جهان را ساختی . حتی تو هم بدون دوست داشتن … خدا هیچ نگفت.

گفت: به پاهایم نگاه کن! ببین چقدر چندش آور است. چشم ها را آزار می دهم. دنیا را کثیف می کنم. آدم هایت از من می ترسند. مرا می کشند.  برای این که زشتم. زشتی جرم من است. خدا هیچ نگفت. گفت: این دنیا فقط مال قشنگ هاست. مال گل ها و پروانه ها. مال قاصدک ها. مال من نیست.
خدا گفت: چرا، مال تو هم هست. خدا گفت: دوست داشتن یک گل، دوست داشتن یک پروانه یا قاصدک کار چندانی نیست. اما دوست داشتن یک سوسک، دوست داشتن " تو " کاری دشوار است. دوست داشتن، کاری ست آموختنی و همه کس، رنج آموختن را نمی برد. ببخش، کسی را که تو را دوست ندارد، زیرا که هنوز مومن نیست، زیرا که هنوز دوست داشتن را نیاموخته، او ابتدای راه است.

مومن دوست می دارد. همه را دوست می دارد. زیرا همه از من است و من زیبایم، چشم های مومن جز زیبا نمی بیند. زشتی در چشم هاست. در این دایره ، هر چه که هست، نیست الا زیبایی ...

آن که بین آفریده های من خط کشید شیطان بود. شیطان مسئول فاصله هاست.

حالا قشنگ کوچکم! نزدیک تر بیا و غمگین نباش. قشنگ کوچک نزد خدا رفت و دیگر هیچ گاه نیندیشید که نازیباست.

دسته ها : داستان کوتاه
جمعه 1388/8/1 16:51
شیوانا از روستایی می گذشت . به دو کشاورز بر خورد می کند . هر یک از او می خواهند که دعایی برایشان داشته باشد ...

شیوانا رو به کشاورز اول می کند و می گوید : تو خواستار چه هستی ؟

می گوید من مال و منال می خواهم که فقر کمرم را خم کرده است ...

شیوانا می فرماید برو که هستی شنواست و اگر این خواسته را از درونت بخواهی به آن می رسی و نیازی به دعای چون منی نداری ....

رو به دهقان دوم می کند که تو چه ؟

او می گوید من خواهان تمام لذت دنیایم ! شیوانا می گوید : هستی صدای تو را هم شنید .

سالها می گذرد...... روزی شیوانا با پیروانش از شهری می گذشت که خان آن شهر به استقبال می آید که ای شیوانای بزرگ ... دعای تو کارساز بود چرا که من امروز خان این دیارم و خدم وحشمی دارم چنین و چنان ...

شیوانا گفت : هستی پیام تو را شنید که هستی شنوا و بیناست ... خان می گوید : اما آن یکی دهقان چه ... او در خرابه ای نزدیک قبرستان مست و لا یعقل به زندگی در حالت دائم الخمری گرفتار است ...

شیوانا گفت : او تمام لذت های دنیا را می خواست و اکنون صاحب تمام لذتهاست است.....
دسته ها : داستان کوتاه
جمعه 1388/8/1 16:48
نذار ارزون معامله ات کنند

یک سخنران معروف در مجلسی ، یک اسکناس صد دلاری را از جیبش بیرون آورد و پرسید: چه کسی مایل است این اسکناس را داشته باشد؟
 دست همه حاضرین بالا رفت!
سخنران گفت: بسیار خوب، من این اسکناس را به یکی از شما خواهم داد ولی قبل از آن میخواهم کاری بکنم.
وسپس در برابر نگاه‏های متعجب، اسکناس را مچاله کرد و باز پرسید: چه کسی هنوز مایل است این اسکناس را داشته باشد؟!
 وباز دستهای حاضرین بالا رفت...
این بار مرد، اسکناس مچاله شده را به زمین انداخت و چند بار آن را لگد مال کرد و با کفش خود آنرا روی زمین کشید!
بعد اسکناس را برداشت و پرسید: خوب، حالا چه کسی حاضر است صاحب این اسکناس شود؟!
و باز دست همه بالا رفت!!!
سخنران گفت: دوستان، با این بلاهایی که من سر اسکناس آوردم، از ارزش اسکناس چیزی کم نشد و همه شما خواهان آن هستید...
و ادامه داد: در زندگی واقعی هم همین‏طور است، ما در بسیاری موارد با تصمیماتی که میگیریم یا با مشکلاتی که روبرو میشویم، خم میشویم، مچاله میشویم، خاک ‏آلود میشویم و احساس میکنیم که دیگر ارزش نداریم، ولی اینگونه نیست و صرف‏نظر از اینکه چه بلایی سرمان آمده است، هرگز ارزش خود را از دست نمیدهیم و هنوز هم برای افرادی که دوستمان دارند، آدم پر ارزشی هستیم...
دسته ها : داستان کوتاه
جمعه 1388/8/1 16:44
X